بن بست، کوچه های باریک، خیابان هایی به طول و عرض کوچه. آپارتمان های بساز و بفروشی توی شکم خانه های کوچک قیمی. دیوارهای نازک، توالت های چسبیده به آشپزخانه، اتاق خواب های مشرف به واحد مجاور.هیچ کدام از همسایه ها را نمی بینی اما صدای همه شان را می شنوی و در زندگیشان شریکی.
بعد از ظهر جمعه آنقدر سکوت همراهش هست که صدای سرفه و اخ و تف پیرمرد آپارتمان روبرو حالت را به هم بزند. همیشه یک صدای نفرت انگیز از خانه شان بیرون می زند. اخبار تلوزیون، سخنرانی های تمام نشدنی مسولین همیشه در حال خدمت رسانی و اخ و تف خودشان.
صدای موسیقی را کمی بلند می کنم . گل هر آرزو رفته از رنگ و بو ... من شدم رودخونه دلم یه مرداااب.... خودم را در حجم صدای سیمین رها می کنم. سرم را توی بالش فرو می کنم. تا نه صدایی بشنوم و نه کسی صدایم را بشنود.
بووووق. زنگ یکی از وحداهای بالاست. صدایی از پنجره باز وارد اتاق می شود. "باشه،باشه، فقط یادت بمونه دیگه با احساسات کسی بازی نکن" . تِق، گوشی خانم "الف" تاشوست، تماس را قطع کرد. از پشت آیفون پسرش را صدا می زند: آرش جان مادر بیا این کیسه ها رو ببر بالا من برم بقیه رو از توی ماشین بیارم. موبایلش زنگ می خورد.، تِق. تماس را رد کرد. آه عمیقی می کشد و می گوید: ای خدااااا...
با خودم می گویم: ای خداااا، در این سن هم؟ البته در این سن هم. و فکر می کنم مردی که دوست خانم الف بوده ممکن است چه شکلی باشد؟ خانم "الف" همسایه طبقه سوم است. حدود پنجاه ساله. با دو پسرش زندگی می کند. مطلقه یا بیوه است. کفش های زیادی دارد. کفش هایش را توی راه پله می چیند. حتما جاکفشی اش هم پر از کفش است. شاید یک بار داخلش را نگاهی بیندازم.
دست دراز می کنم سمت موبایل. دستم را قبل از اینکه به گوشی برسد، پس می کشم. "قمارباز" داستایوفسکی را برمی دارم. الکسی ایوانویچ از عشق اش به پولینا می گوید. اینکه حاضر بوده واقعا خودش را به دره پرتاب کند، اینکه حالا برایش قمار می کند. اینکه آنقدر پولینا را دوست دارد که می خواهد بکشدش. عشق های باور نکردنی توی داستان ها.
تراک موسیقی عوض شده، گوگوش طبق معملول ضجه می زند و التماس می کند که همراه گنجشکای خونه منتظر دونه می مونه. حالم را به هم می زند.
صدای خنده بلندی از آپارتمان روبرو بلند می شود. خنده یک دختر است. دخترک لهجه با مزه ای دارد، جنوبی است انگار. با شور و شوق از مراسم عروسی که دیشب رفته تعریف می کند. صدای آقای "عین" را می شنوم که هرازگاهی نظری می دهد و خنده کوتاهی می کند. موضوع کمی تغییر می کند و آقای "عین" از ازدواج خودش می گوید، اینکه همسرش را پدر و مادرش انتخاب کرده اند و عاشقش نبوده. دخترک می گوید: من چی؟ احساس می کنم گردنش را کج کرده و لبخند می زند. آقای عین جواب می دهد: کاش می تونستم به خونواده م معرفیت کنم. صدایشان زمزمه می شود و دیگر نمی شنوم. صدای موسیقی را کمی بلند می کنم تا نشنوم.
دیروز دیدم که خانم " عین" و بچه هایش بار و بندیل بستند و رفتند. معمولا تابستان خانه نیست. معلم است و تابستان ها که خودش و بچه ها تعطیلند نزد خانواده اش می رود. شوهرش ولی شغل آزاد دارد. مواقعی که خانم "عین" و بچه ها خانه نیستند، آقای "عین" دو برنامه ثابت دارد: بساط همراه رفقا و خلوت همراه رفیقه؟ صیغه؟ یا زن دوم؟
تراک را عوض می کنم. شاهین نجفی انکارش را عربده می کشد: کابوس تن تو توی بغل یه مرد، ناموس من زیر کمر یه شبگرد ... تشویق من و تو به نگاه و لبخند، چاک باز دهن این همه گوسفند ... من انکار می کنم، من انکاااار می کنم
در ورودی باز و بسته می شود. خانم "الف" حین بالا رفتن از پله ها دو باره آه بلندی می کشد: ای خدااااا
بسته شدن در آپارتمان خانم الف همزمان می شود با داد و بیداد آقا افشین. با تلفن حرف می زند. یک دقیقه ای صدایش همه صداهای دیگر را می پوشاند. چند ثانیه پس از اتمام فریادها، صدای گریه اش در آپارتمان می پیچد. با خودم می گویم حتما فکر می کند امروز کسی خانه نیست. شاید هم برایش مهم نیست دیگران صدای گریه اش را بشنوند وگرنه او هم می تواند صدای موسیقی را بلند کند.
آقا افشین مجرد است و همه ساکنین آپارتمان به اسم کوچک خطابش می کنند جز من. در همه ساعات شبانه روز در رفت و آمد است. نه صبح، دو بعد از ظهر، دوازده شب و یا چهار صبح. دوست دخترش دیگر در این آپارتمان غریبه نیست. خانم الف فکر می کند آنهاازدواج کرده اند! چند دقیقه بعد صدای زنگ یک واحد بلند می شود. دوست دختر آقا افشین از پله ها بالا می رود. تق، تق، تق، تق، ... همیشه کفش پاشنه دار می پوشد.
نمی توانم دستم را پس بکشم . برای نمی دانم چندمین بار موبایل را چک می کنم. احمقانه است که فکر می کنم ممکن است با این فاصله یک متری، صدای زنگ و یا اس ام اس را نشنیده باشم. بیزار می شوم از این انتظار احمقانه برای اس ام اس هایی که نمی آیند و تماس هایی که گرفته نمی شوند. بیزارم از موبایل و انتظار و اضطراب همیشگی اش. گوشی را خاموش می کنم و روی میز کامپیوتر می اندازم.
شاهین نجفی به تنها ترانه عاشقانه اش رسیده : نه، اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست... ء
بعد از ظهر جمعه آنقدر سکوت همراهش هست که صدای سرفه و اخ و تف پیرمرد آپارتمان روبرو حالت را به هم بزند. همیشه یک صدای نفرت انگیز از خانه شان بیرون می زند. اخبار تلوزیون، سخنرانی های تمام نشدنی مسولین همیشه در حال خدمت رسانی و اخ و تف خودشان.
صدای موسیقی را کمی بلند می کنم . گل هر آرزو رفته از رنگ و بو ... من شدم رودخونه دلم یه مرداااب.... خودم را در حجم صدای سیمین رها می کنم. سرم را توی بالش فرو می کنم. تا نه صدایی بشنوم و نه کسی صدایم را بشنود.
بووووق. زنگ یکی از وحداهای بالاست. صدایی از پنجره باز وارد اتاق می شود. "باشه،باشه، فقط یادت بمونه دیگه با احساسات کسی بازی نکن" . تِق، گوشی خانم "الف" تاشوست، تماس را قطع کرد. از پشت آیفون پسرش را صدا می زند: آرش جان مادر بیا این کیسه ها رو ببر بالا من برم بقیه رو از توی ماشین بیارم. موبایلش زنگ می خورد.، تِق. تماس را رد کرد. آه عمیقی می کشد و می گوید: ای خدااااا...
با خودم می گویم: ای خداااا، در این سن هم؟ البته در این سن هم. و فکر می کنم مردی که دوست خانم الف بوده ممکن است چه شکلی باشد؟ خانم "الف" همسایه طبقه سوم است. حدود پنجاه ساله. با دو پسرش زندگی می کند. مطلقه یا بیوه است. کفش های زیادی دارد. کفش هایش را توی راه پله می چیند. حتما جاکفشی اش هم پر از کفش است. شاید یک بار داخلش را نگاهی بیندازم.
دست دراز می کنم سمت موبایل. دستم را قبل از اینکه به گوشی برسد، پس می کشم. "قمارباز" داستایوفسکی را برمی دارم. الکسی ایوانویچ از عشق اش به پولینا می گوید. اینکه حاضر بوده واقعا خودش را به دره پرتاب کند، اینکه حالا برایش قمار می کند. اینکه آنقدر پولینا را دوست دارد که می خواهد بکشدش. عشق های باور نکردنی توی داستان ها.
تراک موسیقی عوض شده، گوگوش طبق معملول ضجه می زند و التماس می کند که همراه گنجشکای خونه منتظر دونه می مونه. حالم را به هم می زند.
صدای خنده بلندی از آپارتمان روبرو بلند می شود. خنده یک دختر است. دخترک لهجه با مزه ای دارد، جنوبی است انگار. با شور و شوق از مراسم عروسی که دیشب رفته تعریف می کند. صدای آقای "عین" را می شنوم که هرازگاهی نظری می دهد و خنده کوتاهی می کند. موضوع کمی تغییر می کند و آقای "عین" از ازدواج خودش می گوید، اینکه همسرش را پدر و مادرش انتخاب کرده اند و عاشقش نبوده. دخترک می گوید: من چی؟ احساس می کنم گردنش را کج کرده و لبخند می زند. آقای عین جواب می دهد: کاش می تونستم به خونواده م معرفیت کنم. صدایشان زمزمه می شود و دیگر نمی شنوم. صدای موسیقی را کمی بلند می کنم تا نشنوم.
دیروز دیدم که خانم " عین" و بچه هایش بار و بندیل بستند و رفتند. معمولا تابستان خانه نیست. معلم است و تابستان ها که خودش و بچه ها تعطیلند نزد خانواده اش می رود. شوهرش ولی شغل آزاد دارد. مواقعی که خانم "عین" و بچه ها خانه نیستند، آقای "عین" دو برنامه ثابت دارد: بساط همراه رفقا و خلوت همراه رفیقه؟ صیغه؟ یا زن دوم؟
تراک را عوض می کنم. شاهین نجفی انکارش را عربده می کشد: کابوس تن تو توی بغل یه مرد، ناموس من زیر کمر یه شبگرد ... تشویق من و تو به نگاه و لبخند، چاک باز دهن این همه گوسفند ... من انکار می کنم، من انکاااار می کنم
در ورودی باز و بسته می شود. خانم "الف" حین بالا رفتن از پله ها دو باره آه بلندی می کشد: ای خدااااا
بسته شدن در آپارتمان خانم الف همزمان می شود با داد و بیداد آقا افشین. با تلفن حرف می زند. یک دقیقه ای صدایش همه صداهای دیگر را می پوشاند. چند ثانیه پس از اتمام فریادها، صدای گریه اش در آپارتمان می پیچد. با خودم می گویم حتما فکر می کند امروز کسی خانه نیست. شاید هم برایش مهم نیست دیگران صدای گریه اش را بشنوند وگرنه او هم می تواند صدای موسیقی را بلند کند.
آقا افشین مجرد است و همه ساکنین آپارتمان به اسم کوچک خطابش می کنند جز من. در همه ساعات شبانه روز در رفت و آمد است. نه صبح، دو بعد از ظهر، دوازده شب و یا چهار صبح. دوست دخترش دیگر در این آپارتمان غریبه نیست. خانم الف فکر می کند آنهاازدواج کرده اند! چند دقیقه بعد صدای زنگ یک واحد بلند می شود. دوست دختر آقا افشین از پله ها بالا می رود. تق، تق، تق، تق، ... همیشه کفش پاشنه دار می پوشد.
نمی توانم دستم را پس بکشم . برای نمی دانم چندمین بار موبایل را چک می کنم. احمقانه است که فکر می کنم ممکن است با این فاصله یک متری، صدای زنگ و یا اس ام اس را نشنیده باشم. بیزار می شوم از این انتظار احمقانه برای اس ام اس هایی که نمی آیند و تماس هایی که گرفته نمی شوند. بیزارم از موبایل و انتظار و اضطراب همیشگی اش. گوشی را خاموش می کنم و روی میز کامپیوتر می اندازم.
شاهین نجفی به تنها ترانه عاشقانه اش رسیده : نه، اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست... ء
با اون قسمت گوگوشش خیلی حال کردم. واقعن نمیدونم این ضجه ها چه جذابیتی برای یه عده دارن
ReplyDeleteخوبي زهره خانومي؟ياد خونه فسقليي كه چندماهي توش زندگي كرديمو ونتونستيم همو تحمل كنيم افتادم،دلم تنگ شد برا اون روزا،ياد آقاي ميم طبقه بالا افتادم .ياد اينكه من چقدر شلخته بودم و هستم هنوز و تو چقدر تميزي!دلم تنگ شده برات!بيا پيشمون عكاس خانوم.عكساي كنسرتو ديدم چقدر خارجي عكاسي كردي .مواظب خودت باش.خيلي كم ميشه كه اس ام اس ها و زنگاي تلفن حقيقتو بگن.خوب شد خاموشش كردي عزيزم
ReplyDeleteگوگوش طبق معملول ضجه می زند!؟
ReplyDeleteچطور تونستی همچین چیزی بنویسی زهره
؛)
این تلخ ترین پستت بود
گفتی زن پنجاه ساله یاد فیلم الفی افتادم
ReplyDelete....
همه ی اینا رو گفتی و یاد دنیای بی رحمی افتادم که خوب یا بد مدام در حال حرکته
...
ReplyDeleteبی تعهدی و هرزگی سکه رایجیه تو این روزهاکه حریمها بی معنان
ReplyDeleteفرقی هم نداره زن مطلقه پنجاه ساله با دختری با لهجه جنوبی یا آقای عین با آقای افشین
موسیقی توی متن واضح به گوش آدم میرسه:)
@ مصطفی
ReplyDeleteفرق داره آقای موسوی،آدمی که به کسی تعهد نداره - زن پنجاه ساله در نوشته من - با کسی که باید متعهد باشه- آقای عین- خیلی فرق داره
تعهد الزاما یه کنش شخصی نیست،
ReplyDeleteدر مورد این خانم هم این یه تعهدی داره در قبال اون رژیم جمعی ( همسایه ها) چه لزومی داره شخصی ترین روابطشو جار بزنه
این یک شعر عاشقونه نیست
ReplyDeleteسلام.
ReplyDeleteهمون طور که تو نظرات دوستان هم اشاره شد
شاید بشه تعهد رو بنیان نگرش شما تو این نوشته دونست
از طرفی شخصیت ها با موقعیت های متنوع در قبال این مقوله، مورد نظر ، قضاوت و سوال راوی قرار میگیرند.
از طرف دیگه خود راوی به جهت عکس العمل هایی که نشون میده -به خصوص در بند پایانی- انسان متعهدی به نظر میرسه و انگار همه ی اتفاقات پیرامون اون به نوعی وسوسه برای قلقلک دادن این تعهد تبدیل شدند.
اما راوی در کنش با این روابط به نوعی وسواس میرسه و در واقع نیاز مند به تعهد جلوه میکنه.
.
.
همه ی این ها که گفتم زمینه ای بود برای اینکه شخصیت ها این نوشته به نقش برسند و سیر پردازش اونها مطالعه بشه که فکر میکنم مطالعه ی این سیر ارزیابی موفقی رو حد اقل به من ارائه میده.
نکته ای که به شخصه برام جالب بود اینه که علی رقم مشکل اساسی خودم با نامگذاری افراد قصه به نام هایی مثل حروف اول اسمشون. در این قصه این مسئله آزارم نداد و به گمانم به معرفی مختصات فضای روحی راوی حتی کمک هم کرد.
.
به درازا کشید
امید وارم و منتظر
ممنونم
خوشم میاد از اینجور توصیف کردنا
ReplyDeleteچرا انتظار؟ خب تو زنگ بزن
ReplyDeleteما نباید راجع به روابط دیگران نظر بدیم
ReplyDeleteالبته خیلی حیف که نباید
ای کاش می شد
و مهم تر اینکه تو خودت دقیقن یکی از بزرگ ترین مسایلت با دنیا و آدمهاش قضاوت هایی ئه که در موردت می کنن و فکر می کنی که اشتباهه
پس من بر خلاف سایرین نمی تونم فکر کنم دغدغه این پست تعهدیه که بر اساس شنیدن صدای همسایه ها بخواد اثبات یا انکار بشه
من بیشتر روی اون اس ام اس و انتظار و تنهایی و مقایسه اش با دنیای نسبتن پر ارتباط تر ِ بیرون ِ چهاردیواری ِ خونه تو تکیه می کنم
و خب برای اون هم چیزی نمی شه گفت
یعنی تنها بودن و نبودن تابع هیچ فرمولی نیستن ، به میزان خوب یا بد بودن ادم هم بستگی ندارن
حتی تقریبن به میزان تلاشش برای تنها نبودن هم
و تنهایی در یک ساعت هایی از یک روزهایی مساله سازه که با "صدهزار مردم" هم ممکنه اتفاق بیفته و " بی صد هزار مردم" هم...ء
خودت بهتر می دونی من چقدر این روزها و این ماه ها به تنهایی فکر کردم
امیدوارم بزودی یک متن عاشقانه بنویسی.
ReplyDeleteاينجا را هم بايد مشتري شد ظاهرا"
ReplyDeleteخیلی خوب روایت کرده بودی زهره ...
ReplyDeleteخیلی وقت بود نخونده بودمت
امروز سرم رو زیر بالشت فشار می دادم و یاد پارسال می کردم
یاد تو هم افتادم
چون یه صحنه ای دیده بودم که با خودم گفته بودم کاش زهره بود و ثبتش می کرد
...
.....
داشتم می گفتم
خیلی خوب نوشتی
به طرز ملموسی تمام صداها و تصویر ها رو حس کردم
نمی دانم چه باید كرد با این روح آشفته
ReplyDeleteبه فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساكت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
dost dashtam neveshtato
ReplyDeleteحدود ده ماه پیش از گم شدن یه سری مدارک و هارد اکسترنال مهم نوشته بودی. خیلی دوس دارم بدونم چی شد؟ کسی ایمیل زد؟ یا پیدا شد؟
ReplyDeleteبا چاشنی آخرین سیگارم و لاست کنترل آناتما این پست رو خوندم.فقط میگم کاش من همش رو تجربه می کردم و می نوشتم
ReplyDeleteقمار باز-شاهین