Sunday, July 18, 2010

این یک شعر عاشقانه نیست

بن بست، کوچه های باریک، خیابان هایی به طول و عرض کوچه. آپارتمان های بساز و بفروشی توی شکم خانه های کوچک قیمی. دیوارهای نازک، توالت های چسبیده به آشپزخانه، اتاق خواب های مشرف به واحد مجاور.هیچ کدام از همسایه ها را نمی بینی اما صدای همه شان را می شنوی و در زندگیشان شریکی.
بعد از ظهر جمعه آنقدر سکوت همراهش هست که صدای سرفه و اخ و تف پیرمرد آپارتمان روبرو حالت را به هم بزند. همیشه یک صدای نفرت انگیز از خانه شان بیرون می زند. اخبار تلوزیون، سخنرانی های تمام نشدنی مسولین همیشه در حال خدمت رسانی و اخ و تف خودشان.
صدای موسیقی را کمی بلند می کنم . گل هر آرزو رفته از رنگ و بو ... من شدم رودخونه دلم یه مرداااب.... خودم را در حجم صدای سیمین رها می کنم. سرم را توی بالش فرو می کنم. تا نه صدایی بشنوم و نه کسی صدایم را بشنود.
بووووق. زنگ یکی از وحداهای بالاست. صدایی از پنجره باز وارد اتاق می شود. "باشه،باشه، فقط یادت بمونه دیگه با احساسات کسی بازی نکن" . تِق، گوشی خانم "الف" تاشوست، تماس را قطع کرد. از پشت آیفون پسرش را صدا می زند: آرش جان مادر بیا این کیسه ها رو ببر بالا من برم بقیه رو از توی ماشین بیارم. موبایلش زنگ می خورد.، تِق. تماس را رد کرد. آه عمیقی می کشد و می گوید: ای خدااااا...
با خودم می گویم: ای خداااا، در این سن هم؟ البته در این سن هم. و فکر می کنم مردی که دوست خانم الف بوده ممکن است چه شکلی باشد؟ خانم "الف" همسایه طبقه سوم است. حدود پنجاه ساله. با دو پسرش زندگی می کند. مطلقه یا بیوه است. کفش های زیادی دارد. کفش هایش را توی راه پله می چیند. حتما جاکفشی اش هم پر از کفش است. شاید یک بار داخلش را نگاهی بیندازم.
دست دراز می کنم سمت موبایل. دستم را قبل از اینکه به گوشی برسد، پس می کشم. "قمارباز" داستایوفسکی را برمی دارم. الکسی ایوانویچ از عشق اش به پولینا می گوید. اینکه حاضر بوده واقعا خودش را به دره پرتاب کند، اینکه حالا برایش قمار می کند. اینکه آنقدر پولینا را دوست دارد که می خواهد بکشدش. عشق های باور نکردنی توی داستان ها.
تراک موسیقی عوض شده، گوگوش طبق معملول ضجه می زند و التماس می کند که همراه گنجشکای خونه منتظر دونه می مونه. حالم را به هم می زند.
صدای خنده بلندی از آپارتمان روبرو بلند می شود. خنده یک دختر است. دخترک لهجه با مزه ای دارد، جنوبی است انگار. با شور و شوق از مراسم عروسی که دیشب رفته تعریف می کند. صدای آقای "عین" را می شنوم که هرازگاهی نظری می دهد و خنده کوتاهی می کند. موضوع کمی تغییر می کند و آقای "عین" از ازدواج خودش می گوید، اینکه همسرش را پدر و مادرش انتخاب کرده اند و عاشقش نبوده. دخترک می گوید: من چی؟ احساس می کنم گردنش را کج کرده و لبخند می زند. آقای عین جواب می دهد: کاش می تونستم به خونواده م معرفیت کنم. صدایشان زمزمه می شود و دیگر نمی شنوم. صدای موسیقی را کمی بلند می کنم تا نشنوم.
دیروز دیدم که خانم " عین" و بچه هایش بار و بندیل بستند و رفتند. معمولا تابستان خانه نیست. معلم است و تابستان ها که خودش و بچه ها تعطیلند نزد خانواده اش می رود. شوهرش ولی شغل آزاد دارد. مواقعی که خانم "عین" و بچه ها خانه نیستند، آقای "عین" دو برنامه ثابت دارد: بساط همراه رفقا و خلوت همراه رفیقه؟ صیغه؟ یا زن دوم؟
تراک را عوض می کنم. شاهین نجفی انکارش را عربده می کشد: کابوس تن تو توی بغل یه مرد، ناموس من زیر کمر یه شبگرد ... تشویق من و تو به نگاه و لبخند، چاک باز دهن این همه گوسفند ... من انکار می کنم، من انکاااار می کنم
در ورودی باز و بسته می شود. خانم "الف" حین بالا رفتن از پله ها دو باره آه بلندی می کشد: ای خدااااا
بسته شدن در آپارتمان خانم الف همزمان می شود با داد و بیداد آقا افشین. با تلفن حرف می زند. یک دقیقه ای صدایش همه صداهای دیگر را می پوشاند. چند ثانیه پس از اتمام فریادها، صدای گریه اش در آپارتمان می پیچد. با خودم می گویم حتما فکر می کند امروز کسی خانه نیست. شاید هم برایش مهم نیست دیگران صدای گریه اش را بشنوند وگرنه او هم می تواند صدای موسیقی را بلند کند.
آقا افشین مجرد است و همه ساکنین آپارتمان به اسم کوچک خطابش می کنند جز من. در همه ساعات شبانه روز در رفت و آمد است. نه صبح، دو بعد از ظهر، دوازده شب و یا چهار صبح. دوست دخترش دیگر در این آپارتمان غریبه نیست. خانم الف فکر می کند آنهاازدواج کرده اند! چند دقیقه بعد صدای زنگ یک واحد بلند می شود. دوست دختر آقا افشین از پله ها بالا می رود. تق، تق، تق، تق، ... همیشه کفش پاشنه دار می پوشد.
نمی توانم دستم را پس بکشم . برای نمی دانم چندمین بار موبایل را چک می کنم. احمقانه است که فکر می کنم ممکن است با این فاصله یک متری، صدای زنگ و یا اس ام اس را نشنیده باشم. بیزار می شوم از این انتظار احمقانه برای اس ام اس هایی که نمی آیند و تماس هایی که گرفته نمی شوند. بیزارم از موبایل و انتظار و اضطراب همیشگی اش. گوشی را خاموش می کنم و روی میز کامپیوتر می اندازم.
شاهین نجفی به تنها ترانه عاشقانه اش رسیده : نه، اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست... ء