Saturday, May 22, 2010

وای از این نمک گندیده

دو هفته درگیر دندانی بودم که ماجرایش و دردش به دلایلی خیلی طولانی شد. یکی از شیرین ترین قسمتهای زندگی زنان این است که وقتی با چهره ای درهم و خسته درخیابان قدم می زنند بدون شک آقایانی پیدا می شوند که احوالشان را بپرسند و نگرانی خود را از این بدحالی ابراز کنند.متاسفانه ما زنها، همیشه تاریخ قدرنشناس بوده ایم و به همین دلیل در طول این دوهفته یکی دوبار که با خستگی کار روزانه و درد تمام نشدنی دندان به خانه برمی گشتم، وقتی مردی سعی در احوالپرسی داشت طاقتم طاق و فریادم بلند می شد.
هفته پیش مرخصی گرفتم تا برای چندمین بار به دندانپزشکی بروم. پایین تر از پل سیدخندان راننده های خطی رسالت، با یک متلک رکیک بدرقه ام کردند. چون سه نفر بودند و متوجه نشدم گوینده کدام یکی بود، نمی دانستم کیفم را باید توی صورت چه کسی بکوبم؟! شکر خدا کانکس نیروی انتظامی همان نزدیکی بود.
اگر دقت کرده باشید مدتی است سر همه چهارراه ها و در همه میادین این کانکس ها قرار گرفته اند تا ما درمورد تامین امنیت مان توسط پلیس ذره ای شک نکنیم. به کانکس زیر پل رفتم و موضوع را به مامور آنجا گفتم. مامور پلیس مرا مامور کرد که به راننده ها بگویم به کانکس بروند! البته که راننده ها با حرف من از جایشان تکان نخوردند و یکی از خودروها هم تا برگردم مسافر گرفته و رفته بود. دوباره به کانکس برگشتم تا شماره پلاک هایی را که یادداشت کرده بودم به آقای پلیس بدهم.
ایشان حین یادداشت شماره پلاک ها درباره مدرک من، محل کار من، محل زندگی من، و اینکه بچه کجا هستم سوال فرمودند و در آخر هم شماره تلفنم را خواستند تا کنار شماره پلاک ها بنویسم! طبیعتا به همه سوال ها جواب سربالا دادم و آخری را به روی خودم نیاوردم و از این مامور زحمتکش و دلسوز خواهش کردم دست کم تذکری به آن راننده ها بدهد.
موقع برگشتن از سمت دیگر خیابان گذشتم تا مضحکه آن راننده ها نشوم و از این به بعد هم تا مدتی حواسم باشد از آن طرف ها نگذرم. با خودم فکر کردم احتمالن آقای مامور پلیس اگر با راننده ها صحبت کند از آنها می پرسد به آن دختر چه گفتید و بعد می گوید: من بودم این طور می گفتم و آن طور می گفتم و با هم متلک هایی را که می شد به من و بقیه دختران رهگذر گفت مرور می کنند. یا شاید به آنها بگوید بهتر بود به این دختر پیشنهاد دوستی می دادید یا مثلا شماره تلفنش را می خواستید. یا اگر مسیرش به خط شما می خورد، سوارش می کردید و در طول راه مسیر را عوض می کردید و هرجا می خواستید می رفتید.
با خودم فکر کردم چرا توهم برداشتی که نیروی انتظامی وظیفه تامین امنیت جامعه را دارد؟ با خودم فکر کردم برو خدا رو شکر کن که این مامور به حجابت گیر نداد که خانم خودت مقصری، این شال قرمزی که تو پوشیده ای توجه همه را حلب می کند. اگر ایراد از شما زن ها نبود ما طرح مبارزه با بدحجابی اجرا نمی کردیم. با خودم فکر کردم در لجن زاری زندگی می کنیم که به همه چیزش عادت کرده ایم.ء

Monday, May 17, 2010

از ماست که بر ماست

چند روزی است که حرف های بهمن فرمان آرا درباره عکاسان رسانه ای بحث داغ محافل عکاسی شده است. متن توهین آمیز "فرمان آرا " آنقدر ضعیف و احساسی بود که حتی شک کنی نوشته کارگردانی است که دست کم دو سه فیلم خوب ساخته است. وقتی متنی با ویژگی های فوق، به قلم کسی با سن و سال و سابقه فرمان آرا باشد، نویسنده بیش و پیش از هر کسی با این متن به خودش توهین کرده و شان و جایگاه هنری خودش را نشانه رفته است. با این همه نامه اعتراض آمیز و جوابیه دوستان و همکاران عکاس را امضا نکردم و این نامه را محترمانه نمی دانم.
هر چند می دانم بسیاری از دوستان با این متن مخالف خواهند بود ،ولی شاید الان بهترین فرصت باشد که تلنگری به خود بزنیم و کمی هم متوجه اشتباهات خودمان باشیم.

در طول مدت دوازده سالی که عکاسی می کنم تنها دو یا سه تشییع جنازه را عکاسی کرده ام. دو مورد سیاسی بوده اند که هیچ، یکی تشییع کاوه گلستان بوده و آخرین مورد رسول ملاقلی پور. اتفاقن پس از دیدن عکسهایم از مراسم تشییع ملاقلی پور از خودم پرسیدم در این مراسم دنبال چه بوده ام؟ به جز عکاسی از چند چهره معروف چه چیزی را ثبت کرده ام؟ جوابم برای خودم هیچ بود. و تصمیم گرفتم دیگر در چنین برنامه هایی شرکت نکنم مگرآنکه جایی عکس را از من بخواهد.

تعدادی از دوستانی که در چنین برنامه هایی عکاسی می کنند، باید حضور داشته باشند و عکس را به رسانه شان تحویل بدهند ولی سوالم از بقیه دوستان این است که در چنین برنامه هایی دنبال چه چیزی هستیم؟ هیچ دقت کرده اید به تلاشمان برای عکاسی از مثلا سوپراستارهای سینما و تلوزیون؟ خیلی از این بازیگران حتی استار هم نیستند تا چه رسد به سوپراستار که به لطف روزنامه نگاران به چنین صفاتی شناخته می شوند.

چرا گاهی ما عکاسان به گونه ای رفتار می کنیم ،انگار جایگاه شغلیمان کمتر از کسانی است که از آنها عکس می گیریم؟ تعجب می کنم وقتی در مراسم سخنرانی افرادی که حتا شهرت سیاسی و هنری ندارند، برخی دوستان عکاس با موتوردرایو عکاسی می کنند و آن فرد را متوهم خودش می کنند. تعجب می کنم از این همه تلاش برای عکاسی از فلان آقا و خانم بازیگر درجه چندم سینما و تلوزیون و یا حتا درجه اولش. عکاسی از اشک و آه و ناله بازیگران و استارها و سوپراستارها کار فوتوژورنالیست هاست یا پاپاراتزی ها؟ و عکاسی از زندگی مردم و درگیری های خیابانی کار من و شماست و یا خود مردم؟

اول این نامه و جوابیه مانیفست کاوه گلستان نوشته شده است: من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.

عکس هایی که این روزها می گیریم کدام سیلی را به کدام صورت می زند؟ صورت های بزک کرده بازیگران، لبخندها و دستان اشاره گر سیاستمداران و مسئولین کدام حقیقت را بیان می کند؟ عکاسی از افتتاحیه ها و اختتامیه ها و نمایشگاه ها و دیگر برنامه های رسمی چطور؟ چند ماهی حقیقت در خیابان های این شهر خودش را فریاد می زد، من و شما کجا بودیم؟

گفته اید: ما ثبت‌کنندگان حقیقتیم و در این راه از دشنام، آزار و حتی مرگ هراسی نداریم. چنانکه این را بارها و بارها اثبات کرده‌ایم. نگاهی به تاریخ بیاندازید تا نام درخشان هم‌صنفان ما را ببینید که در راه ثبت حقیقت کشته شدند: کاوه گلستان، جان‌بزرگی، ابوطالب امام، کاظم اخوان، علیرضا برادران، حسن قریب و …

ولی ندیدم جایی هیچ کدام از ما درباره شکسته شدن دوربین ها و دست ها و کتک خوردن عکاسان در خیابان اعتراضی کند. ما از مرگ و آزار هراس نداریم؟ پس چند ماه اخیر کجا بودیم؟ چرا هیچ کدام به حق مسلم شغلیمان که از ما سلب شده بود اعتراض نکردیم؟ چرا در تمام مدتی که دوستانمان به جرم انجام وظیفه شغلیشان مجازات می شدند،همچنان برنامه های آفیش شده را پوشش می دادیم؟

کاوه گلستان، جان بزرگی؛ اخوان، امام و... برای حرفه شان جان دادند ولی ما حتا حاضر نشدیم یکی از برنامه های آفیش شده را تحریم کنیم و حق و حقوق خودمان را بخواهیم و از دوستان آسیب دیده مان دفاع کنیم. گفته اید: قصد ما دفاع از خودمان نیست که اساسا اتهامی نداریم! ما از حرفه‌ای دفاع می‌کنیم که شما و بسیاری از هم‌کیشانتان به آن به دیده احترام نمی‌نگرید.

حواسمان هست در چندماه اخیر دوربین و عکس و عکاسی جرم است؟ حواسمان هست به خاطر شغلمان در خطر اتهام به همکاری با بیگانه و جاسوسی هستیم؟ چرا نگران این موضوع نشده ایم و اینقدر راحت با آن کنار آمده ایم؟

راستی از کاوه گلستان نام بردید، هم دوره و دوست بهمن جلالی. بهمن جلالی را می شناسید؟ همین چهار ماه پیش جامعه عکاسی ایران از وجود پرثمرش بی بهره شد. این همه عکاس که در مراسم تشییع جنازه هنرمندان سینما شرکت می کنند، کجا بودند؟ چرا وظیفه خود نداستند یکی از بزرگان عکاسی ایران را بدرقه کنند؟ چرا آن تعداد کمی که شرکت کرده بودند حتا یک دقیقه دوربینشان را به احترام این استاد بزرگ زمین نگذاشتند؟

دوستان عزیز پیش از آنکه از دیگران توقع احترام داشته باشیم باید خود، شان و جایگاه خود را بشناسیم و ارج نهیم. وقتی خودمان برای حرفه و دوربین و نگاهمان ارزش قایل نباشیم، دیگران هم به آن وقعی نمی نهند. وقتی در مصرف شاتر دوربینمان برای هر چیز و هر موضوع و هر کسی ولخرجی می کنیم، آنجا که باید شاتر بزنیم دوربینمان از کار می افتد.

راستی هیچ دقت کرده اید که پاراگراف آخر نوشته شما با نوشته "فرمان آرا" هیچ فرقی ندارد و به همان اندازه توهین آمیز است؟
.
متن نوشته فرمان آرا
متن نامه عکاسان