Thursday, November 7, 2013

از ننوشتن

دفتر یادداشت های روزانه ام توی قفسه کتاب ها خاک گرفته است. اگر صفحاتش تاریخ نخورده بودند، یادم نمی آمد آخرین بار چه زمانی از آن استفاده کرده بودم؟! ورق می زنم، زمان را کمی پس و پیش می کنم، تاریخ ها را نگاه می کنم ولی نوشته ها را نمی خوانم! نمی توانم بخوانم! جرات خواندن شان را ندارم. 
یادم نمی آید چند ساله بودم و چه برنامه تلوزیونی بود؟! هر چه بود بین برنامه های کودک و نوجوان گنجانده شده بود! اتفاقاتی را که در طول روز برای شخصیت اول ماجرا افتاده بود، می دیدیم و آخر داستان دوربین روی تصویر دختر یا به احتمال زیاد پسر  داستان، زوم می کرد. آخرین قاب، نمای نزدیکی از بسته شدن دفتر بود، خودکار روی جلد قرار می گرفت و دست از کادر خارج می شد. 
سال های کودکی، آن قاب جزء محبوب ترین تصاویر زندگی ام بود. دلم می خواست یک خودکار و دفتر شبیه همان ها داشته باشم، پشت میز دایره ای بنشینم و بنویسم. موقعی که چراغ مطالعه را خاموش می کنم نور ماه که از پنجره وارد شده، اتاق را نیمه روشن نگه دارد.
سال اول یا دوم راهنمایی دبیر تاریخ و جغرافی، برای مان توضیح داد که یک عادت مهم غربی ها و اروپایی ها و تفاوت شان با ما، نوشتن یادداشت روزانه است. خانم دبیر گفت این یادداشت های روزانه در تحولات هنری، تاریخی و سیاسی غرب خیلی تاثیر داشته است.
12-13 ساله بودم. دنیا به خاطر من به وجود آمده بود و ذره ای شک نداشتم که هر کاری بخواهم می توانم انجام بدهم. قرار بود روزنامه نگار و کارگردان بزرگی بشوم. مسولیت نوشتن یادداشت روزانه را هم به عهده گرفتم. جسته و گریخته چیزهایی می نوشتم تا اینکه یک دفتر 200 برگ با جلد گالینگور، مثل همان تصویر رویایی خریدم و نوشتن را جدی گرفتم! اولین یادداشتم را تیرماه سال  1373در آن دفتر جلدنارنجی نوشتم.
دیده بودم پسر و دخترهای فامیل که سن شان از من بیشتر بود توی دفترهای شان نقاشی هم می کشند. قلب تیر خورده و یک چشم و اشک، شمع و گل و پروانه و... . پدرم یک کتاب "روش نامه نگاری" داشت. نقاشی هم بلد بودم. تصاویر آن کتاب را هم توی بعضی صفحاتی که جای خالی داشتند، می کشیدم. 
سه سال آخر دبیرستان تا سه سال اول دانشگاه، هر روز یادداشت روزانه می نوشتم. هر سال چهار دفتر صدبرگ پُر می شد! نوشتن آن قدر برایم مهم و حیاتی بود که اگر یک روز نمی نوشتم، حس می کردم آن را زندگی نکرده ام!
نمی دانم از کی، عادتم کم و کم تر شد. گاهی عادت قدیمی را از سر می گرفتم، اما دوباره قطع می شد!
تا همین چند وقت پیش فکر می کردم، تنبلی یا تنگی وقت، باعث شد نوشتن را کنار بگذارم. اما دلیل اصلی چیز دیگری بود. "ننوشتن" از زمانی شروع شد که مطمئن شدم دنیا برای من به وجود نیامده، رویاها و آرزوهایم به گذشته سنجاق و هر روز از من دور و دورتر شدند. اوضاع از این هم بدتر شد. از یک جایی به بعد، نوشتن یادداشت های روزانه، کار سخت و غیرممکنی شد. 
موقع نوشتن مجبوری با خودت، ذهنیات، عقاید و عملکردهای ات روبرو شوی. آن قدر هر روز و همه جا آن ها را بیان کرده ای که مرورشان خسته ات می کند. بدتر این که وقتی خوب به کارهای روزانه ات نگاه می کنی، می فهمی تمام طول روز در حال گریختن از "خودت" و تلاش برای فراموش کردن خود واقعی ات هستی.
حالا اثری از رویاها، بلندپروازی و جاه طلبی های نوجوانی ات پیدا نمی کنی. مثل بیشتر آدم های دیگر، صبح تا شب ات را به بهانه کار و پول می گذرانی. شب خودت را با فیلم و مجله و اینترنت سرگرم می کنی. موقع خواب هم به حرف های دوست و رفیق و همکار و همسایه فکر می کنی و...
زندگی ات، ذهن ات و خانه ات را دیگران اشغال کرده اند و تو از "خودت" می گریزی، چون می ترسی با "خودت" روبرو شوی و نمی خواهی پاسخگوی خود، خود، خودت باشی!

Tuesday, February 8, 2011

پاییدن شما پیشه من است*

به جرم نرگس بودن
نرگس اصلا مشهور نبود.
نرگس بازیگر نیست، ورزشکار نیست، روزنامه نگار نیست، فعال سیاسی و دانشجویی نیست. نرگس شاید خانه دار باشد، شاید کارمند باشد، شاید هنرمند باشد، شاید دستی به قلم ببرد، شاید تمام روز با خانواده اش باشد، شاید با دوستانش در کافی شاپ یا پاساژی قرار بگذارد .... شاید،شاید،شاید ... نرگس یکی از میلیون ها دختر این سرزمین است که تا یک سال و نیم پیش زندگی عادی داشت. اما از خرداد 88 بدون اینکه کار خاصی کرده باشد، بدون اینکه در زندگی اش تغییری داده باشد یا بخواهد تغییری بدهد، بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشد .... مجرم بالفطره شد.
جرم: دختر میر/حسین موسوی و زهرا ر/هنور/د هستم.
تا هفته قبل هنوزهم یک مجرم ناشناس بود. با چهره و صورتی گم میان بسیاری از دختران ایرانی که به جرم دختر بودن گناهکارند. شاید هنوز می توانست روزمره های پیشین خود را زندگی کند، شاید هنوز می توانست خارج از خانه اش احساس امنیت کند. شاید هنوز می توانست در خیابان های این شهر لعنتی قدم بزند. یک هفته ای می شود نرگس را به مسلخ موبایل و سیاست برده اند. یک هفته ایست او را تنها به جرم موسوی بودن، به جرم زن بودن، به جرم زیبا بودن، قربانی سیاست های کثیفشان کرده اند.
نرگس موسوی را ندیده ام و نمی شناسم. فقط عکس هایی دیده ام که می گویند تصویر اوست. دختری زیبا، خوش پوش و دوست داشتنی. لباس پوشیدنش را دوست دارم، ژست ها و نگاه های عکسهایش را هم، شاید هم قد باشیم، شاید در خیابانی از کنار هم گذر کرده و یکدیگر را نشناخته باشیم، از این پس هم نشناسیم بس که او شبیه خیلی از دختران ایران است.
این روزها برایم مهم نیست در مصر و تونس چه می گذرد،تقاضای راهپیمایی میر/حسین و کر/و/بی رد شده و چه چیز دیگری در دنیای سیاست می گذرد. این روزها نگران دختری هستم که نمی شناسم. نگرانم وقتی اولین بار خودش عکس ها را دید یا دوستی، فامیلی تلفن زد و گفت: نرگس عکساتو دیدی؟ بر او چه گذشت؟ این روزها نه به پدرش فکر می کنم، نه به مادرش. فقط نگران زندگی دختری هستم که گناهش نرگس موسوی بودن است و همین.
خبرنگاری در لجنزار
تا پیش از این مردم عزیز عکس ها و فیلم های خصوصی یکدیگر را از کنار خیابان می خریدند یا بلوتوث می کردند. خرید و فروش این فیلم ها و عکس ها جرم بود و نیروی انتظامی برای دستگیری عاملان انتشار، تلاش می کرد.اما حالا به لطف فعالیت براردان و خواهران با ایمان در سایت ها و خبرگزاری های ارزشی و انقلابی مانند باشگاه خبرنگاران جوان و رجانیوز و بولتن و ... عکس های دختران ایرانی را می توان قانونی منتشر کرد و به تجاوز به حریم خصوصی دیگران افتخار کرد و نامش را روشنگری گذاشت.
باشگاه خبرنگاران جوان و سایت های همفکرشان دربار انتشار عکس های دختر میر/حسین نوشته اند: عکس ها در فضای عمومی گرفته شده اند پس به حریم کسی تجاوز نشده است. برادران مومن خوب می دانند این کار با شعارهایشان جور نیست و همزمان توجیهش را هم منتشر کرده اند. کسی باید از آنها بپرسد اگر کارتان جرم نیست چرا پنهانی انجامش داده اید؟ چرا از پشت درختها و یواشکی از آدمهایی که آنجا بودند تصویر گرفته اید؟ غیر از این نیست که سیاست مجوز هر کثافتی را صادر می کند؟
مدعی شده اند عکس ها را یک دانشجوی عکاسی در اختیارشان گذاشته، باز هم پیشاپش دروغشان را توجیه کرده اند. لابد آن دانشجوی ناموجود داشته یک پروژه درسی انجام می داده و اتفاقی تصمیم گرفته به جای عکاسی مردم را "دید بزند"؟ کاملا مشخص است با موبایل فیلم گرفته و تصاویر از روی فیلم ها تهیه شده اند و زمان تهیه این تصاویر تابستان است. نمی شود فهمید چه کسی و به چه دلیلی پس از این همه مدت فیلم را در اختیار برادران ارزشی گذاشته است؟
از همین آقایان که مدعی اند چون تصاویر در فضای عمومی تهیه شده، اشکالی ندارد، می پرسم: اگر کسی همین طور خانواده محترمتان را حین قدم زدن در پارک یا غذا خوردن در رستوران دید بزند، عکس بگیرد و تصاویرشان با تیترها و توضیحات مشابه منتشر شود، نظرتان چه خواهد بود؟
در کشورهای غربی شاخه ای از عکاسی با عنوان "پاپاراتزی" وجود دارد. پاپاراتزی ها همه جا در تعقیب افراد مشهور و خانواده هایشان هستند تا از آنها در هر شرایطی عکس و فیلم بگیرند و با فروش این تصاویر به روزنامه ها و سایت های زرد و پاپ پولی به جیب بزنند. پاپاراتزی ها را جزء بی اخلاق ترین افراد می دانند، چون از تجاوز به هیچ حریمی و شکستن هیچ اصل اخلاقی در کار ابا ندارند. آنان زندگی خصوصی افراد مشهور و خانواده شان را تلخ و آسایش را از آنها سلب می کنند.
اگر یک عکاس خبری را پاپاراتزی خطاب کنید،انگار به او توهین کرده اید؛ اما فکر می کنم "پاپاراتزی" خواندن بعضی از عکاسان فعال در رسانه های ایران، توهین به پاپاراتزی هاست. آنها دست کم برای پولی هنگفت کار می کنند و ادعای اخلاق مداری و دینداری ندارند. اینجا عده ای با عنوان خبرنگار و عکاس، برای چندغاز پول، و با شعار دین و اخلاق و قانون، به زندگی خصوصی افراد تجاوز می کنند و قلم هایشان را به هر دروغ و تهمتی آلوده می کنند بدون اینکه احساس شرم و گناهی داشته باشند.
خبرنگاری و روزنامه نگاری در ایران به محاق رفته، وقتی آنان که دغدغه مردم و کشور دارند یا در زندان هستند یا آواره غربت یا در خانه هایشان میان دود سیگار گم شده اند. خبرنگاری و روزنامه نگاری در ایران به محاق رفته وقتی این فضا پر شده از خودفروشان مغزی.
برای نرگسی که نمی شناسم
پس از انتشار عکس هایی با تیتر "دختر میرحسین موسوی در حال...." سایت های طرفدار جنبش س/ب/ز و میر/حسین بلافاصله عکس هایی منتشر و تاکید کردند نرگس کسی دیگر است. از این افراد می پرسم مگر دختری که در عکس های ابتدایی حضور داشت جرمی مرتکب شده؟ مگر اسن عکس ها او را در حال ارتکاب عملی خلاف عفت عمومی، دزدی یا قتل نشان داده اند؟
آیا به نظر شما هم سیگار کشیدن یک دختر،همراهی با دوستان و شوخی و خندیدن و بیرون بودن موها جرم و خلاف قانون و شرم آور است؟ آیا اگر کسی دختر میر/حسین و رهنو/رد یا هر سیاستمدار و انقلابی دیگر است باید مانند پدر و مادرش باشد؟ حق ندارد زندگی شخصی خودش، افکار خودش و سبک لباس پوشیدن خودش را داشته باشد؟
اگر به نظر شما هم دختر این تصاویر به خاطر بیرون بودن موها، مدل لباس، سیگار کشیدن و همراهی دوستانش مجرم است ونمی تواند از خانواده موسوی باشد، آن همه اعتراض به گشت های ارشاد چه بود؟ چرا برای برگشتن گشت ارشاد تقاضا نمی دهید و در حمایت از آن امضا جمع نمی کنید؟
ترجیح می دهم دخترحاضر در آن تصاویر نرگس موسوی باشد. دختر میر/حسین؛ نه یک نرگس موسوی دیگر. ترجیح می دهم آنها دختری داشته باشند که باعث شود بدانند جوانان ایران امروز چگونه اند، چه می خواهند، چطور زندگی و تفریح می کنند. موسوی و رهنو/رد اگر ادعای تغییر برای ایران دارند، باید تغییر را کنار خودشان ببینند و لمس کنند و از جوانان امروز توقع های سی سال پیش نداشته باشند.


پ.ن. تیتر برگرفته از آثار باربارا کروگر

Saturday, December 11, 2010

به کجا چنین شتابان؟ مهد دموکراسی و آزادی همین جاست!

جمعه نوزدهم آذر 1389 - گوینده اخبار رادیو پیام با لحنی متاثر و معترض از برخورد خشونت آمیز پلیس انگلستان با دانشجویان می گوید. طبق خبر، یکی از دانشجویان ضربه مغزی شده، بیش از پنجاه نفر زخمی و سی و پنج نفر بازداشت شده اند. گوینده خبر، توجیه پلیس برای این بازداشت ها و خشونت ها را با تمسخر بیان می کند که به ماشین ولیعهد حمله و اموال عمومی تخریب شده اند. گوینده می گوید زخمی ها از ترس بازداشت به بیمارستان ها مراجعه نمی کنند!
خبرگزاری فارس و ایرنا فیلم و گزارش تصویری هایی از خشونت ها و درگیری های پلیس با دانشجویان در صفحه اول سایتهایشان قرار داده اند.
با خودم می گویم می شود چشم ها را بست و حافظه را تعطیل کرد و تخیل کرد این رسانه ها چقدر متعهدند که تا این حد نگران معترضان و دانشجویان فرانسوی و انگلیسی و آمریکایی و ... هستند؟ اگر همین الان بدون هیچ دانسته و خاطره ای از آسمان به خاک پاک وطن می افتادم، فکر می کردم در بهترین کشور دنیا هستم. با بیشترین آزادی و دموکراسی در جهان.
اما این طور نیست. هنوز از اخبار و گزارش های رسانه ملی تعجب می کنم، عصبانی می شوم و با خودم می گویم دست کم این اخبار را هم پوشش ندهید و نگویید که دلمان نسوزد. می دانیم که خبرنگار نیستید و دغدغه اش را ندارید، اسمش را که یدک می کشید. رسالت رسانه یعنی این؟ انگار نه انگار همین یک سال گذشته اتفاقاتی مشابه با ضریب چندین برابر خشونت در کشور خودمان اتفاق افتاد و حتا رییس پلیس تهران در روزنامه رسمی دولتی- ایران- اعلام کرد در آشوبهای هفته اول تهران بیش از چهار هزار نفر دستگیر و بیش از سی نفر کشته شدند. ولی هیچ رسانه دولتی نه تنها پوشش خبری مناسب نداشت، حتی دیدگاه منصفانه و عادلانه هم نداشت.
دلم می خواهد به سیاست گذارانشان بگویم آقایان محترم!
ما نمی فهمیم، ما کور بودیم،هیچ چیز یادمان نیست، شما که می دانید و چشم بصیرت دارید؛ ببینید در همین تصاویر که خودتان منتشر می کنید دانشجویان و معترضان با چه خشونتی به پلیس حمله می کنند و پلیس فقط از باتوم و اشک آور برای مقابله استفاده می کند. البته تنها اتفاق مهم یک سال گذشته از نظر ما آلودگی های جورواجورهوا بود، ولی شما که به همه تصاویر و اخبار دسترسی دارید، اینها را با تصاویر سال گذشته کشور خودمان مقایسه کنید. ببینید در فرانسه پلیس فقط پای معترضان را هدف می گیرد، آن هم با باتوم. ببینید در انگلیس که پلیس خشونت بیشتری دارد، خبری از اسلحه و چماق و قمه نیست. لباس شخصی هایی که بین مردم هستند، پلیسند نه افراد غیر مسول با اختیارات نامحدود.
راستی می بینید در این عکس ها خبرنگاران و عکاسان کجا هستند؟ کنار پلیس، وسط درگیری ها، کنار تظاهرکننده ها، همه جا. از خودتان نپرسیدید چرا پلیس و لباس شخصی ها مانع کارشان نمی شوند؟ چطور این همه عکاس بدون ترس و نگرانی از بازداشت و اتهام جاسوسی و همکاری با رسانه های بیگانه، وظیفه و کارشان را انجام می دهند؟
نکته جالبی در تمام اعتراضات و درگیری های یک سال اخیر وجود دارد. در تایلند، یونان، فرانسه ، انگلیس و... مردم اعتصاب، اعتراض و راهپیمایی کردند. با پلیس در گیر شدند، کتک زدند و خورند. مردم و پلیس ها زخمی شدند. در تایلند درگیری ها خشونت بیشتری داشت و کار به نبرد مسلحانه کشید،مردم و پلیس ها کشته شدند. یک عکاس ایتالیایی هم کشته شد. در فرانسه تعداد پلیس های زخمی بیش از تظاهرکنندگان بود. ولی هیچ کس به پلیس و دولت هایشان به خاطر نوع برخورد با معترضان ایراد نگرفت و تقریبا در همه این کشورها اعتراض ها بی نتیجه بود، دولت کار خودش را کرد و حرفش را به کرسی نشاند.
اما در ایران برخوردهای بیش از حد خشونت آمیز با راهپیمایی ها، استفاده از سلاح گرم و سرد، بازداشت های بی حساب و کتاب، دخالت نیروهایی غیر از پلیس، ممانعت از کار خبرنگاران و عکاسان، بازداشت گسترده روزنامه نگاران، اعتراف های عجیب و غریب و ... نتیجه برعکس داشت. اعتراض در جان مردم باقی ماند. دولت نه تنها موفق به توجیه یا راضی کردن افکار عمومی داخلی و خارجی نشد؛ بلکه به نقض حقوق بشر و برخورد خشونت آمیز با شهروندان محکوم شد.
به حال خودم تاسف خوردم و آرزو کردم کاش این روزها در اروپا بودم و به راحتی می توانستم کار مورد علاقه ام را انجام دهم و از سوژه هایی که دوست دارم عکس بگیرم. نه اینکه مجبور باشم اینجا بنشینم و برای یک حقوق ماهیانه نامناسب عکس غذا و میوه و گل و بوته سرچ کنم.ء

پ.ن. عکس اول: برخورد پلیس فرانسه با معترضان. عکس دوم: پلیس های لباس شخصی در فرانسه،جالب اینکه سیاه پوستان و مهاجران تعداد قابل توجهی از معترضان خشن فرانسوی را تشکیل می دادند! عکس سوم:حضور نیروهای امداد در صحنه های درگیری لندن و کمک به پلیس و مردم، همان جا که دانشجویان از ترس بازداشت بیمارستان نمی روند!ء
پ.ن 2. کیهان تیتر زده: سرکوب وحشیانه دانشجویان انگلیسی ... بسیج دانشجویی هم سرکوب دانشجویان انگلیسی را محکوم کرده است. من واقعا برابر شفقت و مهردوستی و عدالت دوستی و رخ و روی وسیع و گسترده این برادران و خواهران کم آوردم، هیچ حرفی برای گفتن ندارم.ء

Sunday, July 18, 2010

این یک شعر عاشقانه نیست

بن بست، کوچه های باریک، خیابان هایی به طول و عرض کوچه. آپارتمان های بساز و بفروشی توی شکم خانه های کوچک قیمی. دیوارهای نازک، توالت های چسبیده به آشپزخانه، اتاق خواب های مشرف به واحد مجاور.هیچ کدام از همسایه ها را نمی بینی اما صدای همه شان را می شنوی و در زندگیشان شریکی.
بعد از ظهر جمعه آنقدر سکوت همراهش هست که صدای سرفه و اخ و تف پیرمرد آپارتمان روبرو حالت را به هم بزند. همیشه یک صدای نفرت انگیز از خانه شان بیرون می زند. اخبار تلوزیون، سخنرانی های تمام نشدنی مسولین همیشه در حال خدمت رسانی و اخ و تف خودشان.
صدای موسیقی را کمی بلند می کنم . گل هر آرزو رفته از رنگ و بو ... من شدم رودخونه دلم یه مرداااب.... خودم را در حجم صدای سیمین رها می کنم. سرم را توی بالش فرو می کنم. تا نه صدایی بشنوم و نه کسی صدایم را بشنود.
بووووق. زنگ یکی از وحداهای بالاست. صدایی از پنجره باز وارد اتاق می شود. "باشه،باشه، فقط یادت بمونه دیگه با احساسات کسی بازی نکن" . تِق، گوشی خانم "الف" تاشوست، تماس را قطع کرد. از پشت آیفون پسرش را صدا می زند: آرش جان مادر بیا این کیسه ها رو ببر بالا من برم بقیه رو از توی ماشین بیارم. موبایلش زنگ می خورد.، تِق. تماس را رد کرد. آه عمیقی می کشد و می گوید: ای خدااااا...
با خودم می گویم: ای خداااا، در این سن هم؟ البته در این سن هم. و فکر می کنم مردی که دوست خانم الف بوده ممکن است چه شکلی باشد؟ خانم "الف" همسایه طبقه سوم است. حدود پنجاه ساله. با دو پسرش زندگی می کند. مطلقه یا بیوه است. کفش های زیادی دارد. کفش هایش را توی راه پله می چیند. حتما جاکفشی اش هم پر از کفش است. شاید یک بار داخلش را نگاهی بیندازم.
دست دراز می کنم سمت موبایل. دستم را قبل از اینکه به گوشی برسد، پس می کشم. "قمارباز" داستایوفسکی را برمی دارم. الکسی ایوانویچ از عشق اش به پولینا می گوید. اینکه حاضر بوده واقعا خودش را به دره پرتاب کند، اینکه حالا برایش قمار می کند. اینکه آنقدر پولینا را دوست دارد که می خواهد بکشدش. عشق های باور نکردنی توی داستان ها.
تراک موسیقی عوض شده، گوگوش طبق معملول ضجه می زند و التماس می کند که همراه گنجشکای خونه منتظر دونه می مونه. حالم را به هم می زند.
صدای خنده بلندی از آپارتمان روبرو بلند می شود. خنده یک دختر است. دخترک لهجه با مزه ای دارد، جنوبی است انگار. با شور و شوق از مراسم عروسی که دیشب رفته تعریف می کند. صدای آقای "عین" را می شنوم که هرازگاهی نظری می دهد و خنده کوتاهی می کند. موضوع کمی تغییر می کند و آقای "عین" از ازدواج خودش می گوید، اینکه همسرش را پدر و مادرش انتخاب کرده اند و عاشقش نبوده. دخترک می گوید: من چی؟ احساس می کنم گردنش را کج کرده و لبخند می زند. آقای عین جواب می دهد: کاش می تونستم به خونواده م معرفیت کنم. صدایشان زمزمه می شود و دیگر نمی شنوم. صدای موسیقی را کمی بلند می کنم تا نشنوم.
دیروز دیدم که خانم " عین" و بچه هایش بار و بندیل بستند و رفتند. معمولا تابستان خانه نیست. معلم است و تابستان ها که خودش و بچه ها تعطیلند نزد خانواده اش می رود. شوهرش ولی شغل آزاد دارد. مواقعی که خانم "عین" و بچه ها خانه نیستند، آقای "عین" دو برنامه ثابت دارد: بساط همراه رفقا و خلوت همراه رفیقه؟ صیغه؟ یا زن دوم؟
تراک را عوض می کنم. شاهین نجفی انکارش را عربده می کشد: کابوس تن تو توی بغل یه مرد، ناموس من زیر کمر یه شبگرد ... تشویق من و تو به نگاه و لبخند، چاک باز دهن این همه گوسفند ... من انکار می کنم، من انکاااار می کنم
در ورودی باز و بسته می شود. خانم "الف" حین بالا رفتن از پله ها دو باره آه بلندی می کشد: ای خدااااا
بسته شدن در آپارتمان خانم الف همزمان می شود با داد و بیداد آقا افشین. با تلفن حرف می زند. یک دقیقه ای صدایش همه صداهای دیگر را می پوشاند. چند ثانیه پس از اتمام فریادها، صدای گریه اش در آپارتمان می پیچد. با خودم می گویم حتما فکر می کند امروز کسی خانه نیست. شاید هم برایش مهم نیست دیگران صدای گریه اش را بشنوند وگرنه او هم می تواند صدای موسیقی را بلند کند.
آقا افشین مجرد است و همه ساکنین آپارتمان به اسم کوچک خطابش می کنند جز من. در همه ساعات شبانه روز در رفت و آمد است. نه صبح، دو بعد از ظهر، دوازده شب و یا چهار صبح. دوست دخترش دیگر در این آپارتمان غریبه نیست. خانم الف فکر می کند آنهاازدواج کرده اند! چند دقیقه بعد صدای زنگ یک واحد بلند می شود. دوست دختر آقا افشین از پله ها بالا می رود. تق، تق، تق، تق، ... همیشه کفش پاشنه دار می پوشد.
نمی توانم دستم را پس بکشم . برای نمی دانم چندمین بار موبایل را چک می کنم. احمقانه است که فکر می کنم ممکن است با این فاصله یک متری، صدای زنگ و یا اس ام اس را نشنیده باشم. بیزار می شوم از این انتظار احمقانه برای اس ام اس هایی که نمی آیند و تماس هایی که گرفته نمی شوند. بیزارم از موبایل و انتظار و اضطراب همیشگی اش. گوشی را خاموش می کنم و روی میز کامپیوتر می اندازم.
شاهین نجفی به تنها ترانه عاشقانه اش رسیده : نه، اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست... ء




Saturday, May 22, 2010

وای از این نمک گندیده

دو هفته درگیر دندانی بودم که ماجرایش و دردش به دلایلی خیلی طولانی شد. یکی از شیرین ترین قسمتهای زندگی زنان این است که وقتی با چهره ای درهم و خسته درخیابان قدم می زنند بدون شک آقایانی پیدا می شوند که احوالشان را بپرسند و نگرانی خود را از این بدحالی ابراز کنند.متاسفانه ما زنها، همیشه تاریخ قدرنشناس بوده ایم و به همین دلیل در طول این دوهفته یکی دوبار که با خستگی کار روزانه و درد تمام نشدنی دندان به خانه برمی گشتم، وقتی مردی سعی در احوالپرسی داشت طاقتم طاق و فریادم بلند می شد.
هفته پیش مرخصی گرفتم تا برای چندمین بار به دندانپزشکی بروم. پایین تر از پل سیدخندان راننده های خطی رسالت، با یک متلک رکیک بدرقه ام کردند. چون سه نفر بودند و متوجه نشدم گوینده کدام یکی بود، نمی دانستم کیفم را باید توی صورت چه کسی بکوبم؟! شکر خدا کانکس نیروی انتظامی همان نزدیکی بود.
اگر دقت کرده باشید مدتی است سر همه چهارراه ها و در همه میادین این کانکس ها قرار گرفته اند تا ما درمورد تامین امنیت مان توسط پلیس ذره ای شک نکنیم. به کانکس زیر پل رفتم و موضوع را به مامور آنجا گفتم. مامور پلیس مرا مامور کرد که به راننده ها بگویم به کانکس بروند! البته که راننده ها با حرف من از جایشان تکان نخوردند و یکی از خودروها هم تا برگردم مسافر گرفته و رفته بود. دوباره به کانکس برگشتم تا شماره پلاک هایی را که یادداشت کرده بودم به آقای پلیس بدهم.
ایشان حین یادداشت شماره پلاک ها درباره مدرک من، محل کار من، محل زندگی من، و اینکه بچه کجا هستم سوال فرمودند و در آخر هم شماره تلفنم را خواستند تا کنار شماره پلاک ها بنویسم! طبیعتا به همه سوال ها جواب سربالا دادم و آخری را به روی خودم نیاوردم و از این مامور زحمتکش و دلسوز خواهش کردم دست کم تذکری به آن راننده ها بدهد.
موقع برگشتن از سمت دیگر خیابان گذشتم تا مضحکه آن راننده ها نشوم و از این به بعد هم تا مدتی حواسم باشد از آن طرف ها نگذرم. با خودم فکر کردم احتمالن آقای مامور پلیس اگر با راننده ها صحبت کند از آنها می پرسد به آن دختر چه گفتید و بعد می گوید: من بودم این طور می گفتم و آن طور می گفتم و با هم متلک هایی را که می شد به من و بقیه دختران رهگذر گفت مرور می کنند. یا شاید به آنها بگوید بهتر بود به این دختر پیشنهاد دوستی می دادید یا مثلا شماره تلفنش را می خواستید. یا اگر مسیرش به خط شما می خورد، سوارش می کردید و در طول راه مسیر را عوض می کردید و هرجا می خواستید می رفتید.
با خودم فکر کردم چرا توهم برداشتی که نیروی انتظامی وظیفه تامین امنیت جامعه را دارد؟ با خودم فکر کردم برو خدا رو شکر کن که این مامور به حجابت گیر نداد که خانم خودت مقصری، این شال قرمزی که تو پوشیده ای توجه همه را حلب می کند. اگر ایراد از شما زن ها نبود ما طرح مبارزه با بدحجابی اجرا نمی کردیم. با خودم فکر کردم در لجن زاری زندگی می کنیم که به همه چیزش عادت کرده ایم.ء

Monday, May 17, 2010

از ماست که بر ماست

چند روزی است که حرف های بهمن فرمان آرا درباره عکاسان رسانه ای بحث داغ محافل عکاسی شده است. متن توهین آمیز "فرمان آرا " آنقدر ضعیف و احساسی بود که حتی شک کنی نوشته کارگردانی است که دست کم دو سه فیلم خوب ساخته است. وقتی متنی با ویژگی های فوق، به قلم کسی با سن و سال و سابقه فرمان آرا باشد، نویسنده بیش و پیش از هر کسی با این متن به خودش توهین کرده و شان و جایگاه هنری خودش را نشانه رفته است. با این همه نامه اعتراض آمیز و جوابیه دوستان و همکاران عکاس را امضا نکردم و این نامه را محترمانه نمی دانم.
هر چند می دانم بسیاری از دوستان با این متن مخالف خواهند بود ،ولی شاید الان بهترین فرصت باشد که تلنگری به خود بزنیم و کمی هم متوجه اشتباهات خودمان باشیم.

در طول مدت دوازده سالی که عکاسی می کنم تنها دو یا سه تشییع جنازه را عکاسی کرده ام. دو مورد سیاسی بوده اند که هیچ، یکی تشییع کاوه گلستان بوده و آخرین مورد رسول ملاقلی پور. اتفاقن پس از دیدن عکسهایم از مراسم تشییع ملاقلی پور از خودم پرسیدم در این مراسم دنبال چه بوده ام؟ به جز عکاسی از چند چهره معروف چه چیزی را ثبت کرده ام؟ جوابم برای خودم هیچ بود. و تصمیم گرفتم دیگر در چنین برنامه هایی شرکت نکنم مگرآنکه جایی عکس را از من بخواهد.

تعدادی از دوستانی که در چنین برنامه هایی عکاسی می کنند، باید حضور داشته باشند و عکس را به رسانه شان تحویل بدهند ولی سوالم از بقیه دوستان این است که در چنین برنامه هایی دنبال چه چیزی هستیم؟ هیچ دقت کرده اید به تلاشمان برای عکاسی از مثلا سوپراستارهای سینما و تلوزیون؟ خیلی از این بازیگران حتی استار هم نیستند تا چه رسد به سوپراستار که به لطف روزنامه نگاران به چنین صفاتی شناخته می شوند.

چرا گاهی ما عکاسان به گونه ای رفتار می کنیم ،انگار جایگاه شغلیمان کمتر از کسانی است که از آنها عکس می گیریم؟ تعجب می کنم وقتی در مراسم سخنرانی افرادی که حتا شهرت سیاسی و هنری ندارند، برخی دوستان عکاس با موتوردرایو عکاسی می کنند و آن فرد را متوهم خودش می کنند. تعجب می کنم از این همه تلاش برای عکاسی از فلان آقا و خانم بازیگر درجه چندم سینما و تلوزیون و یا حتا درجه اولش. عکاسی از اشک و آه و ناله بازیگران و استارها و سوپراستارها کار فوتوژورنالیست هاست یا پاپاراتزی ها؟ و عکاسی از زندگی مردم و درگیری های خیابانی کار من و شماست و یا خود مردم؟

اول این نامه و جوابیه مانیفست کاوه گلستان نوشته شده است: من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.

عکس هایی که این روزها می گیریم کدام سیلی را به کدام صورت می زند؟ صورت های بزک کرده بازیگران، لبخندها و دستان اشاره گر سیاستمداران و مسئولین کدام حقیقت را بیان می کند؟ عکاسی از افتتاحیه ها و اختتامیه ها و نمایشگاه ها و دیگر برنامه های رسمی چطور؟ چند ماهی حقیقت در خیابان های این شهر خودش را فریاد می زد، من و شما کجا بودیم؟

گفته اید: ما ثبت‌کنندگان حقیقتیم و در این راه از دشنام، آزار و حتی مرگ هراسی نداریم. چنانکه این را بارها و بارها اثبات کرده‌ایم. نگاهی به تاریخ بیاندازید تا نام درخشان هم‌صنفان ما را ببینید که در راه ثبت حقیقت کشته شدند: کاوه گلستان، جان‌بزرگی، ابوطالب امام، کاظم اخوان، علیرضا برادران، حسن قریب و …

ولی ندیدم جایی هیچ کدام از ما درباره شکسته شدن دوربین ها و دست ها و کتک خوردن عکاسان در خیابان اعتراضی کند. ما از مرگ و آزار هراس نداریم؟ پس چند ماه اخیر کجا بودیم؟ چرا هیچ کدام به حق مسلم شغلیمان که از ما سلب شده بود اعتراض نکردیم؟ چرا در تمام مدتی که دوستانمان به جرم انجام وظیفه شغلیشان مجازات می شدند،همچنان برنامه های آفیش شده را پوشش می دادیم؟

کاوه گلستان، جان بزرگی؛ اخوان، امام و... برای حرفه شان جان دادند ولی ما حتا حاضر نشدیم یکی از برنامه های آفیش شده را تحریم کنیم و حق و حقوق خودمان را بخواهیم و از دوستان آسیب دیده مان دفاع کنیم. گفته اید: قصد ما دفاع از خودمان نیست که اساسا اتهامی نداریم! ما از حرفه‌ای دفاع می‌کنیم که شما و بسیاری از هم‌کیشانتان به آن به دیده احترام نمی‌نگرید.

حواسمان هست در چندماه اخیر دوربین و عکس و عکاسی جرم است؟ حواسمان هست به خاطر شغلمان در خطر اتهام به همکاری با بیگانه و جاسوسی هستیم؟ چرا نگران این موضوع نشده ایم و اینقدر راحت با آن کنار آمده ایم؟

راستی از کاوه گلستان نام بردید، هم دوره و دوست بهمن جلالی. بهمن جلالی را می شناسید؟ همین چهار ماه پیش جامعه عکاسی ایران از وجود پرثمرش بی بهره شد. این همه عکاس که در مراسم تشییع جنازه هنرمندان سینما شرکت می کنند، کجا بودند؟ چرا وظیفه خود نداستند یکی از بزرگان عکاسی ایران را بدرقه کنند؟ چرا آن تعداد کمی که شرکت کرده بودند حتا یک دقیقه دوربینشان را به احترام این استاد بزرگ زمین نگذاشتند؟

دوستان عزیز پیش از آنکه از دیگران توقع احترام داشته باشیم باید خود، شان و جایگاه خود را بشناسیم و ارج نهیم. وقتی خودمان برای حرفه و دوربین و نگاهمان ارزش قایل نباشیم، دیگران هم به آن وقعی نمی نهند. وقتی در مصرف شاتر دوربینمان برای هر چیز و هر موضوع و هر کسی ولخرجی می کنیم، آنجا که باید شاتر بزنیم دوربینمان از کار می افتد.

راستی هیچ دقت کرده اید که پاراگراف آخر نوشته شما با نوشته "فرمان آرا" هیچ فرقی ندارد و به همان اندازه توهین آمیز است؟
.
متن نوشته فرمان آرا
متن نامه عکاسان

Tuesday, April 20, 2010

حریم خصوصیم را به حراج می گذارم

تصور کنیم یک داستان یا فیلم علمی-تخیلی در زندگی ما رخ بدهد.یک انسان شبیه سازی شده و یا روباتی جایگزین شخصیت اصلی داستان می شود و زندگی ما را به دست می گیرد. با خودمان فکر می کنیم در زندگی خصوصیمان نکاتی وجود دارد که غریبه آنها را نمی داند و ما با کمک آن نکات به خانواده و زندگی اصلی مان برمی گردیم. غافل از اینکه پیشتر تمام این نکات ریز و درشت را در اختیار مهاجمین قرار داده ایم تا ادامه زندگی مان در دستشان باشد.
چه نکاتی؟ آنها نه تنها از تمام خصوصیات ظاهری ما در کودکی و بزرگسالی خبر دارند، خصوصیات ظاهری خانواده و دوستانمان را هم می شناسند. تمام دوستان و روابط مان را می شناسند، می دانند با کدام یک صمیمی تریم و با هرکدام چه اشتراکاتی داریم و چطور و کجا آشنا شده ایم. می دانند زمینه فعالیت و مطالعه مان چیست، به کدام جناح سیاسی گرایش داریم، حتا سرگرمی و علاقه های تفریحیمان چیست. از کدام تیم ورزشی، نویسنده، فیلمساز و بازیگر خوشمان می آید، غذای مورد علاقه مان کدام است، تکیه کلامها و نوع حرف زدن ونگرشمان را به موضوعات مختلف می دانند و ...ء
بنابراین امکان بازگشت و به دست آوردن داشته های قبلی، خانواده، دوستان، موقعیت اجتماعی، و حتا زندگی خودمان بسیار بعید به نظر می رسد. بهتر است نام و شغل و زندگی دیگری برای خودمان انتخاب کنیم و گذشته را فراموش کنیم، البته اگر دیوانه نشده باشیم و به وجود خودمان شک نکرده باشیم.
2
وقتی صحبت از "حریم خصوصی" می شود، ما ایرانی ها بلافاصله آه از نهادمان بلند می شود. چون مهمانی های خصوصیمان مور هجوم پلیس قرار می گیرد، ایمیلها و تلفنهایمان ردیابی می شود،لباس پوشیدنمان باید و نباید دارد،برای شاغل شدن تفتیش عقاید می شویم و ... ولی کمی که دقت کنیم می بینیم خودمان چوب حراج به ته مانده حریم خصوصیمان می زنیم.
-پیش از اینکه دوربین دیجیتال عکس را اینقدر دم دستی کند، یکی از علاقه هایمان دیدن آلبوم عکس دیگران بود. با این حال پیش از آنکه با دوستی صمیمی باشیم و یا فامیلی ما را دوستتر بدارد، موفق نمی شدیم آلبوم عکسهای خانوادگی،کودکی و جشن ازدوجشان را ببینیم. خیلی اوقات دوست داشتیم یکی از این عکسها را داشته باشیم ولی عکس هدیه ای نبود که به دوستان و فامیل دور و یا دست کم به کسی که دوستش نمی داریم، داده شود.
-اکثر ایرانی ها حتا اگر مذهبی و متعصب نباشند عکسهای خانوادگیشان را در سالن خانه نصب نمی کنند و به خصوص جایگاه برخی عکسها فقط در اتاق خواب و یا روی میز توالت خانمهاست. برخی از این عکسها در آلبومهای جداگانه هستند که هر دوست و آشنایی موفق به دینشان نمی شود.
-به طور معمول هر کسی را به مهمانی هایمان دعوت نمی کنیم و یا توسط هر کسی به مهمانی دعوت نمی شویم و اگر دعوت شویم، به هر مهمانی نمی رویم.ترجیح می دهیم کسانی که بیشتر دوستشان داریم و یا مورد اعتمادمان هستند به مهمانیمان بیایند و یا مهمانشان باشیم و یا چنین افرادی واسطه بین ما و میزبان و میهمان دورتری هشتند.
این موارد و بسیاری موارد مشابه که به گونه ای جزء خصوصی ها و یا حریم خصوصی زندگی ایرانی است این روزها مثل خیلی ویژگیهای دیگر زندگیمان سرشار از تضاد و تناقض شده اند.در کشوری زندگی می کنیم که یکی از جذابترین موضوعات جستجو شده تصاویری از مهمانی های خصوصی بازیگران است و هنوز عکس بازیگران زن ایرانی بدون حجاب بسیار طرفدار دارد.
اما با گردشی کوتاه در صفحه های فیس بوک ایرانی عکسهای زیادی با لباسهای متنوع از دختران ایرانی می بینیم. وارد مهمانی ها و پارتی های کسانی می شویم که حتا با واسطه نمی شناسیم،عکسهای عاشقانه و رومانتیک همکار یا همکلاسیمان را می بینیم و حتا می توانیم این عکسها را برای خودمان ذخیره کنیم و نگه داریم!
در صفحه های فیس بوک ایرانی که می چرخی به نظر می رسد این آدمها هیچ خصوصی در زندگی شان ندارند.چه حریم خصوصی و چه زندگی خصوصی. پیش از این و در دوره ای که یاهو سیصدوشصت پرطرفدار بود، می شد روند شکل گیری،اوج، قهر بودن، فراز و فرودها و پایان برخی رابطه ها را به خوبی از روی کامنتها،وبلاگها و بلاستها دریافت. اکثر اعضای شبکه های اجتماعی در ایران اصرار دارند نه تنها تصاویری از خود در شرایط غیر عمومی و مهمانی های خصوصی را به نمایش درآورند، بلکه ابراز عشق ها و علاقه شان و نوع رابطه عاطفیشان حتمن برای دیگران آشکار و غیرقابل انکار باشد.
در حالیکه این روزها از بین رفتن حریم خصوصی افراد به دلیل حضور تکنولوژی و کنترل های دولتی یک موضوع آزاردهنده است، ایرانی ها شبکه های اجتماعی و اینترنت را فضای امنی مثل خانه خود می انگارند و هر نوع اطلاعات و تصاویری شخصی شان را در چنین فضاهایی منتشر می کنند.
برایم سوال شده این تمایل بیش از حد ایرانی ها به دیده شدن یا بهتر بگویم به نمایش درآمدن و حتا دید زده شدن و پاییده شدن از کجا ناشی می شود؟ آیا دلیل این موضوع را هم مثل بیشتر دیگر ایرادهایمان باید به دولت و محدودیت های فرهنگی و اجتماعی نسبت دهیم یا کمبودهای دیگری آنرا باعث می شود؟