Thursday, November 7, 2013

از ننوشتن

دفتر یادداشت های روزانه ام توی قفسه کتاب ها خاک گرفته است. اگر صفحاتش تاریخ نخورده بودند، یادم نمی آمد آخرین بار چه زمانی از آن استفاده کرده بودم؟! ورق می زنم، زمان را کمی پس و پیش می کنم، تاریخ ها را نگاه می کنم ولی نوشته ها را نمی خوانم! نمی توانم بخوانم! جرات خواندن شان را ندارم. 
یادم نمی آید چند ساله بودم و چه برنامه تلوزیونی بود؟! هر چه بود بین برنامه های کودک و نوجوان گنجانده شده بود! اتفاقاتی را که در طول روز برای شخصیت اول ماجرا افتاده بود، می دیدیم و آخر داستان دوربین روی تصویر دختر یا به احتمال زیاد پسر  داستان، زوم می کرد. آخرین قاب، نمای نزدیکی از بسته شدن دفتر بود، خودکار روی جلد قرار می گرفت و دست از کادر خارج می شد. 
سال های کودکی، آن قاب جزء محبوب ترین تصاویر زندگی ام بود. دلم می خواست یک خودکار و دفتر شبیه همان ها داشته باشم، پشت میز دایره ای بنشینم و بنویسم. موقعی که چراغ مطالعه را خاموش می کنم نور ماه که از پنجره وارد شده، اتاق را نیمه روشن نگه دارد.
سال اول یا دوم راهنمایی دبیر تاریخ و جغرافی، برای مان توضیح داد که یک عادت مهم غربی ها و اروپایی ها و تفاوت شان با ما، نوشتن یادداشت روزانه است. خانم دبیر گفت این یادداشت های روزانه در تحولات هنری، تاریخی و سیاسی غرب خیلی تاثیر داشته است.
12-13 ساله بودم. دنیا به خاطر من به وجود آمده بود و ذره ای شک نداشتم که هر کاری بخواهم می توانم انجام بدهم. قرار بود روزنامه نگار و کارگردان بزرگی بشوم. مسولیت نوشتن یادداشت روزانه را هم به عهده گرفتم. جسته و گریخته چیزهایی می نوشتم تا اینکه یک دفتر 200 برگ با جلد گالینگور، مثل همان تصویر رویایی خریدم و نوشتن را جدی گرفتم! اولین یادداشتم را تیرماه سال  1373در آن دفتر جلدنارنجی نوشتم.
دیده بودم پسر و دخترهای فامیل که سن شان از من بیشتر بود توی دفترهای شان نقاشی هم می کشند. قلب تیر خورده و یک چشم و اشک، شمع و گل و پروانه و... . پدرم یک کتاب "روش نامه نگاری" داشت. نقاشی هم بلد بودم. تصاویر آن کتاب را هم توی بعضی صفحاتی که جای خالی داشتند، می کشیدم. 
سه سال آخر دبیرستان تا سه سال اول دانشگاه، هر روز یادداشت روزانه می نوشتم. هر سال چهار دفتر صدبرگ پُر می شد! نوشتن آن قدر برایم مهم و حیاتی بود که اگر یک روز نمی نوشتم، حس می کردم آن را زندگی نکرده ام!
نمی دانم از کی، عادتم کم و کم تر شد. گاهی عادت قدیمی را از سر می گرفتم، اما دوباره قطع می شد!
تا همین چند وقت پیش فکر می کردم، تنبلی یا تنگی وقت، باعث شد نوشتن را کنار بگذارم. اما دلیل اصلی چیز دیگری بود. "ننوشتن" از زمانی شروع شد که مطمئن شدم دنیا برای من به وجود نیامده، رویاها و آرزوهایم به گذشته سنجاق و هر روز از من دور و دورتر شدند. اوضاع از این هم بدتر شد. از یک جایی به بعد، نوشتن یادداشت های روزانه، کار سخت و غیرممکنی شد. 
موقع نوشتن مجبوری با خودت، ذهنیات، عقاید و عملکردهای ات روبرو شوی. آن قدر هر روز و همه جا آن ها را بیان کرده ای که مرورشان خسته ات می کند. بدتر این که وقتی خوب به کارهای روزانه ات نگاه می کنی، می فهمی تمام طول روز در حال گریختن از "خودت" و تلاش برای فراموش کردن خود واقعی ات هستی.
حالا اثری از رویاها، بلندپروازی و جاه طلبی های نوجوانی ات پیدا نمی کنی. مثل بیشتر آدم های دیگر، صبح تا شب ات را به بهانه کار و پول می گذرانی. شب خودت را با فیلم و مجله و اینترنت سرگرم می کنی. موقع خواب هم به حرف های دوست و رفیق و همکار و همسایه فکر می کنی و...
زندگی ات، ذهن ات و خانه ات را دیگران اشغال کرده اند و تو از "خودت" می گریزی، چون می ترسی با "خودت" روبرو شوی و نمی خواهی پاسخگوی خود، خود، خودت باشی!