Saturday, November 14, 2009

از یابنده تقاضا می شود

نمی دانم چطور بنویسم و چه بنویسم که بیشترین تاثیر و بهترین نتیجه را داشته باشد. شما خواننده گرامی اگر می توانی بهتر بنویسی این کار را برایم انجام بده.
نمی دانم اسم خودم را گیج و سربه هوا بگذارم یا آدمی با ذهن مغشوش یا نمی دانم چه . فقط می دانم همیشه چیزهایی گم کرده و خودم را سرزنش کرده ام و تصمیم گرفته ام حواسم را جمع کنم که هیچ وقت تصمیم کبری نشد و آخر کار دستم داد.
در سه چهار ماه اخیر چیزهای زیادی گم کردم که همه اش فقط خسارت مالی بود. چهار عدد کارت حافظه دوربین را توانستم فراموش کنم اما گم شدن موبایل آنقدر دردسر دارد که نمی شود فراموشش کرد.
از آنجا که گوشی موبایلم قدیمی بود و از ظاهرش مشخص بود ارزشی ندارد، مطمئن بودم یابنده آن را پس خواهد داد ولی چون این اتفاق نیفتاد ، معلوم شد آن را نمی دانم دقیقن کی و کجا و چطور دزدیده اند. طفلک دزدی که گوشی مرا دزدید. یا بدجور به کاهدان زد و یا آنقدر به پول احتیاج داشته که حاضر شده حتا چنین گوشی بی ارزشی را بدزدد.
هنوز اعصاب خردی گم و یا دزدیده شدن گوشی تمام نشده بود که با یک شوک بزرگ روبرو شدم. در حالیکه فکر می کردم هارد اکسترنالم در خانه است و با خیال راحت درگیر خرابی کامپیوترم بودم، متوجه شدم اثری از هارد اکسترنال نیست.
بیخود شرح ماوقع می دهم، بلایی که نباید به سرم آمده و هارد اکسترنال را با کیسه ای که حاوی چند پرینت و یک کتاب و تعدادی سی دی و دی وی دی بود گم کرده ام.
نپرسید کجا؟ چون نمی دانم، در مسیر بازگشت از محل کار که به چند مغازه سر زدم و دو بار اتوبوس و مترو سوار شدم، اصلا نمی دانم کجا این کیسه را جا گذاشتم.
از تمام دوستان بلاگر خواهش می کنم هم لینک بدهند و هم به هرکسی که می توانند بگویند.
حاضرم به جای این هارد 250 گیگ که ویروسی هم بود یک هارد پانصد گیگ نو مژدگانی بدهم. به خدا قسم عکسهای این هارد اصلا به درد یابنده نمی خورد. شاید حتا برایش درد هم ایجاد کند
این هارد تنها بک آپ کاملی بود که از هارد کامپیوترم و عکس های یک سال اخیر داشتم. هیچ امیدی به برگشت اطلاعات کامپیوترم نیست.
به شدت منتظر یک کامنت و یا یک ایمیل امیدبخش هستم.ء

Saturday, October 10, 2009

Dirty Nobel

وقتی جایزه نوبل صلح به گاندی اعطا نمی شود و معلوم نیست چرا به اوبامای پیگیر جنگ های بوش اهدا می شود، فاتحه این جایزه را باید خواند.
باید منتظر تبریک های ایرانی برای اوباما هم باشیم

Wednesday, September 2, 2009

حسرت عکس هایی که نگرفتم

نیروهای ضد شورش کنار پیاده رو ردیف نشسته اند و سپرهایشان روبرویشان قرار دارد، خستگی از چهره هایشان می بارد
Not Click
کودکی سعی دارد به یکی از نیروهای ضد شورش فال بفروشد، کادر عمودی بسته سه نفره شان
Not Click
میدان هفت تیر مملو از جمعیت است، تشخیص نیروهای لباس شخصی ومردم از راه دورممکن نیست؛ همه ماسک زده اند، میدان یکپارچه ماسک است
Not Click
Not Click
Not Click
دو گزینه اول فرم انتخاب رشته ام عکاسی بود و شک نداشتم می خواهم عکاس خبری شوم . بعد از ورود به دانشگاه، بیشتر در تصمیمم مطمئن شدم چون نه از عکاسی طبیعت لذت می بردم و نه از عکاسی معماری؛ و نه طاقت و حوصله ماندن در آتلیه و سرو کله زدن با شاخه های نور و سه پایه را داشتم.
اولین تجربه های عکاسی خبری واقعیم در شلوغی های پس از هجد/ه تیر به دست آمد و پس از آن در برخی تجمع های دانشجویی پیگیری شد. هر چند در دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی مدتی را با روزنامه های سیاسی همکاری کردم و حتی به سفرهای استانی ریاست جمهوری رفتم؛ اما اصرار دارم که برنامه های رسمی و آفیش شده را جزء تجربه های عکاسی خبری به حساب نیاورم. پرتره گرفتن از سیاستمداران و ورزشکاران و هنرمندان و... و عکاسی در مجلس و دیدارهای خاص و جشنواره ها و... را می توان عکاسی مطبوعاتی یا رسانه دانست، ولی برای من تعریف عکاسی خبری یا فوتوژورنالیسم چیز دیگری است. شاید بتوانم این تعریف خودم را از جایگاه امروز خبر در رسانه نتیجه گیری کنم. تا پیش از فراگیری اینترنت و ماهواره، رسانه قوی آن بود که زودتر از بقیه خبر را ارسال می کرد و این روزها رسانه ای موفق است که در لحظه، در محل وقوع خبر حضور داشته باشد و گزارش لحظه به لحظه ارسال کند.
با این وصف حتی حضور من ِ عکاس پس از زلزله، آتش سوزی، ریزش، انفجار و یا هر اتفاق دیگری؛ ثبت ِ پس از ماجراست و نه خود ماجرا. درست که در متن خبر بودن در چنین مواردی تقریبا غیر ممکن و بیشتر از روی شانس است، اما به هر حال ما همیشه پس از وقوع، در محل حاضر می شویم.
و اما اینکه زاده آسیایی و جبر جغرافیایی و اینکه زاده ایرانی و جبر قانون و بی قانونی ... حتی پس از وقوع بسیاری حوادث هم عکاس و خبرنگار اجازه حضور ندارند. شاهد مثال: سقوط هواپیمای سی یکصد و سی و البته و صد البته وقایع اخیر پس از انتخابات خردادماه
اتفاقاتی که روز سی ام خرداد و برخی روزهای پس از آن افتاد آنقدر برای عکاسان خبری مهم بود که من ِ نوعی تا همیشه در حسرت تصاویری باشم که نتوانستم ثبت کنم. آخرین روزی که ما اجازه عکاسی داشتیم بیست و هشتم خرداد بود. سی ام خرداد عده ای که توانسته بودند در محل مناسب باشند، از روی پشت بامها یا از داخل پنجره ها عکاسی کرده بودند و پس از آن دوربین های حرفه ای از ثبت هر تصویری بازماندند. این همه اصرار بر عدم حضور عکاسان حرفه ای برای جلوگیری از انتشار تصویر و خبر عملا به نتیجه نرسید. آشکار بود که با این همه موبایل دوربین دار و هندی کم و دوربینهای خانگی دیجیتال به نتیجه نمی رسد. به جز روز بیست و پنجم خرداد، هر تصویری از کشته ها منتشر شد به وسیله دوربین های غیر حرفه ای ثبت شده بود. با این همه در این گیرو دار دو عکاس با سابقه و چند عکاس کم سابقه به جرم عکاسی و جاسوسی و همکاری با بیگانگان! دستگیر شدند.
واقعا نمی توانم دلیل اصلی چنین برخوردهایی را در عصر تکنولوژی بفهمم. آیا مسولینی که مانع کار ما می شوند متوجه نقش پررنگ دوربین های خانگی و موبایل در زندگی روزمره مردم دنیا نیستند؟ این نقش آنقدر مهم است که برخی خبرگزاری های بزرگ بخشی از اخبار و تصاویر خود را به دوربین های غیرحرفه ای اختصاص داده اند. آیا حضور عکاسان حرفه ای و ثبت تصویر توسط آنها اثری بر نوع رفتاری تجمع کننده ها داشت و مثلا آنها را ترغیب و تشویق به حضور می کرد؟ آیا عدم حضور عکاسان حرفه ای در اتفاقات اخیر، مانع از انتشار اخبار و تصاویر آنها شد؟ آیا غیر از این بود که مهمترین فیلم ها و تصاویر این مدت توسط دوربین های خانگی و موبایل تهیه شده بود؟
همه این ها در حالی است که در تمام دنیا در جنگ ها و شورش ها و درگیری ها و... عکاسان کنار سربازان و یا پلیس هستند. حتی سال پنجاه و هفت و در انقلاب ایران هم عکاسان چنین موقعیتی داشتند. حال آنکه این روزها نه تنها پلیس بلکه تجمع کننده گان هم خیلی اوقات مانع کار عکاسان می شوند.
روزهایی که گذشت حسرت تمام عکس هایی را که نگرفتم برایم به جا گذاشت. بی شک اتفاقاتی که رخ داد مهمترین حادثه خبری و تصویری ایران پس از جنگ بود،اما من و امثال من از ثبت آن محروم ماندیم تا نه تنها برابر آینده و تاریخ این کشور مسول و دست خالی بمانیم بلکه این حسرت تا سالها برای خودمان هم بماند. از سوی دیگر در تعجب ماندم از اینکه عکاس بودن هم جرمی شده در حد جاسوسی و همین دوربین معمولی که با آن برنامه های رسمی دولت نیز عکاسی می شوند، و اینترنت پرسرعت که هر کسی می تواند داشته باشد، ابزار جرم و جاسوسی! عکاس است. من علیرغم عکس هایی که نگرفتم تاکید می کنم: عکاسی کردن محبوبترین کار زندگی من، تفریحم و شغل من است.
من اعتراف می کنم که عکاسم نه جاسوس

لینک تعداد از عکسهایم از پروژه نیمه کار انتخابات


Sunday, August 30, 2009

روزهایی که تمام نشد

تا هوا تاریک شود از این خیابان به آن خیابان و از این شلوغی به آن شلوغی. شب در محله ای نسبتا نا آشنا بودم. محله خیلی هم غریب نبود ولی کوچه را نمی شناختم. ساعت بین نه تا ده شب.
صدای الله اکبر و شعار از یکی از پس کوجه ها شنیده می شد. صداها نشان می داد جمعیت بیش از ده پانزده نفر نیستند و دختری که صدایش از همه واضحتر بود، نقش اصلی را داشت. آتشی هم روشن بود. آتش را نمی دیدم ولی امتداد شعله ها و نورش همه کوچه را روشن کرده بود. دیوارها قرمز و نارنجی شده بودند. مثل اینکه از جنس کاه گل و آجر باشند.
دنبال راهی بودم تا خودم را به کوچه شلوغ برسانم و عکس بگیرم. هنوز وارد کوچه اصلی نشده بودم که ردیف ماشین پلیس و نیروی ویژه سر رسیدند. می دانستم آنها پیش از من می رسند و هیچ عکسی نمی توانم بگیرم. دلم می خواست فریاد بزنم و جمعیت کم تعداد را با خبر کنم که فرار کنند. آخر بیست نفر آدم که به این همه نیرو نیاز نداشت.
.
چشم که باز کردم از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاده بودم. دندانهایم چنان قفل شده بود که نمی توانستم راحت نفس بکشم. تا بفهمم همه چیز خواب بوده و در خانه هستم، قبل از اینکه فرق خواب وبیداری را بفهمم آهنگ کلیپ اعتراف ناخودآگاه از ذهنم گذشت: من اعتراف می کنم به کود/تای مخم/لی!
و با خودم گفتم من اعتراف می کنم به عکس هایی که نگرفتم، من اعتراف می کنم به اضطراب، من اعتراف می کنم به انزجار

Wednesday, August 12, 2009

این روزها

این روزها انگار ... نه ... خودم به خودم حق و اجازه نمی دهم به خاطر خودم نق بزنم. هنوز به روال عادی زندگی برنگشته ام، نه. تازه فهمیده ام پیش از این چه خوش خیال بودم ، چشمهایم نمی دید؟ گوشهایم نمی شنید؟ نه، نمی دانستم و حتا از دانستنش می گریختم، چون می ترسیدم.
حالا دیگر از خواندن خبرها و گزارشها و خاطرات و دیدن عکس ها و فیلم ها فرار نمی کنم. در عوض قهقهه ها و خوش خیالی ها و حواس پرتی هایم را پنهان کرده ام
دنیایم این روزها یک خلاء سنگین است.
پ.ن. نمی دانم موسیقی است؟ یا زبانی که بدون ترجمه هیچ نمی فهمم؟ یا تصویر؟ یا ... اشک را جاری می کند

Tuesday, August 11, 2009

بلاگرهای مردم آزار

سابقه ام در وبلاگ نویسی اگر نه برای دیگران دست کم برای خودم خراب است. خیلی به خودم امیدوار نیستم که در نوشتن ثابت قدم باشم، خصوصا که حتا در فوتوبلاگ هم با نظم و ادامه دار کار نکردم. ولی انگار نوشتن هم جزء ضروریات این روزهایم شده و مجبورم بنویسم، حتا اگر وبلاگم گاهنامه ای نامنظم باشد.
اولین وبلاگم پانوشت بود که بعد از مدتها توقف و تغییر سیستم بلاگر، نام کاربری و رمز ورودم را از دست دادم. ولی جدی ترین و مرتب ترین وبلاگ نویسی ام در فضای یاهو سیصدوشصت بود. خیلی از دوستانی که آنجا با هم در تماس بودیم حالا در فضاهای دیگری مشغول شده اند و من هم بالاخره این فضا را فعال کردم.
از اول می دانستم که از هیچ کدام از جایگزین های سیصد وشصت خوشم نمی آید و بلاگر را صد در صد به بلاگفا و پرشین بلاگ و وردپرس ترجیح می دهم.
شاید یک دلیل مهم برای تاخیر در نوشتنم، انتخاب اسم بود. چند اسم در نظر داشتم و آنها را ترجیح می دادم که همه پیشتر انتخاب شده بودند، البته به شکل غیرمعمول!
Zohre,Zohrane,ZSN
انتخابهای اصلیم بودند که فقط اشغال شده اند بدون اینکه وبلاگهایشان فعال باشد! واژه های دیگری هم بود که قبلا انتخاب شده بودند. دوست داشتم واژه ای اسم وبلاگم باشد که نه خیلی شعارگو و پرگو و نه خیلی بی ربط باشد ولی نتوانستم آنچه می خواستم بیابم و به همین اسم کلیشه ای زدنویس اکتفا کردم.
تا چه پیش آید