Sunday, August 30, 2009

روزهایی که تمام نشد

تا هوا تاریک شود از این خیابان به آن خیابان و از این شلوغی به آن شلوغی. شب در محله ای نسبتا نا آشنا بودم. محله خیلی هم غریب نبود ولی کوچه را نمی شناختم. ساعت بین نه تا ده شب.
صدای الله اکبر و شعار از یکی از پس کوجه ها شنیده می شد. صداها نشان می داد جمعیت بیش از ده پانزده نفر نیستند و دختری که صدایش از همه واضحتر بود، نقش اصلی را داشت. آتشی هم روشن بود. آتش را نمی دیدم ولی امتداد شعله ها و نورش همه کوچه را روشن کرده بود. دیوارها قرمز و نارنجی شده بودند. مثل اینکه از جنس کاه گل و آجر باشند.
دنبال راهی بودم تا خودم را به کوچه شلوغ برسانم و عکس بگیرم. هنوز وارد کوچه اصلی نشده بودم که ردیف ماشین پلیس و نیروی ویژه سر رسیدند. می دانستم آنها پیش از من می رسند و هیچ عکسی نمی توانم بگیرم. دلم می خواست فریاد بزنم و جمعیت کم تعداد را با خبر کنم که فرار کنند. آخر بیست نفر آدم که به این همه نیرو نیاز نداشت.
.
چشم که باز کردم از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاده بودم. دندانهایم چنان قفل شده بود که نمی توانستم راحت نفس بکشم. تا بفهمم همه چیز خواب بوده و در خانه هستم، قبل از اینکه فرق خواب وبیداری را بفهمم آهنگ کلیپ اعتراف ناخودآگاه از ذهنم گذشت: من اعتراف می کنم به کود/تای مخم/لی!
و با خودم گفتم من اعتراف می کنم به عکس هایی که نگرفتم، من اعتراف می کنم به اضطراب، من اعتراف می کنم به انزجار

5 comments:

  1. خواب هاآشناست
    خیابونا
    ترس ها
    ...
    ما نسل پر توقعی نبودیم زهره، بودیم؟
    ولی این تابستون حسرت خیلی چیزا به دلمون موند

    ReplyDelete
  2. سلام

    بازخوردهاي آنچه که در اين ماه‌ها گذشته
    همچنان ديده مي‌شه

    تسکين دهنده خداس

    ReplyDelete
  3. باید یاد بگیریم که از فضای بحران بیایم بیرون
    باید
    وگرنه هر کسی هر کاری باهامون می کنه

    ReplyDelete
  4. و شب‌هایی که هم‌چنان ادامه دارد

    عکس‌های‌ات که یواشکی‌اند
    ـ
    هر چند
    نشان‌مان هم بدهی
    هرگز
    هرگز
    هرگز حال چشم پشت دوربین‌ات را درک نخواهم کرد
    ـ
    به کابوس‌های‌ات فکر می‌کنم

    ReplyDelete
  5. من هم با دوستت موافقم..باید بحران رو مدیریت کرد...
    بیخودی خودت رو اذیت نکن

    ReplyDelete